روزی روزگاری روباهی بود که در دل جنگلی فشرده از درخت و بوته و خار زندگی میکرد آنقدر فشرده و درهم تنیده که روباه از ترس گم شدن از لانهاش دور نمیشد. او هر شب با روشنایی آرام و ملایم ستارهای از خواب بیدار میشد. تا اینکه به مرور فهمید او فقط یک دوست دارد: ستاره.
تنها دوستی که راهنمای او در دل تاریکی جنگل بود و کمک میکرد تا غذا پیدا کند و راه لانه را از سر گیرد. او ستاره را تماشا میکرد و ستاره هم او را وقتی دنبال خرگوش ها در خارزار میدوید.
همهٔ دلخوشی روباه سوسوی ستاره بود حتا وقتی باران میبارید تا اینکه شبی دیگر ستاره نبود و همه چیز عوض شده بود. جنگل تاریک، سرد و ساکت و روزهایی که از پی هم میگذشتند و ستارهای که دیگر نبود. بعد از اینکه دلی از عزای سوسکها در آورد از لانه خارج شد تا سراغ ستاره را از سوسک و خرگوش و درختها و بوته بگیرد. وقتی باران تمام شد خوب به صدای خش خش برگها در جنگل گوش سپرد و سرش را از گوشهایش و از درختها بالاتر گرفت و یک عالمه ستاره دید. ستارههایی شبیه ستاره خودش در دوردستها.
ماجرای روباه و ستاره داستان کشف و شهود است بیرون آمدن از پیله خود و گشودن چشم به جهان و بزرگی و تعدد و تنوع درون آن.